محل تبلیغات شما



سلام دوستان.

سخن اول این که. ملالی نیست جز دوری شما!

سخن دوم این که. در حال تماشای یک فیلم انگلیسی در ژانر وحشت هستم، اما دیدنش چنگی به دلم نزده. هر چی باشه، این یه فیلمه، یه قصه است، نه چیزی بیشتر. در واقع، اون چیزی که به دل، به قلب و روحم چنگ انداخته، منظره ی وحشتناکی است که امروز صبح، به چشم دیدم. در جریان بازدید از یکی از پارک های فن آوری و مراکز رشد استان تهران، با کتابخانه ی چوبی کوچک و کم کتاب و به روز نشده ی این مرکز مواجه شدم، در حالی که گوشه ی کتابخانه، تار عنکبوت بسته بود. مشاهده ی این اتفاق، من رو همزمان، در معرض حس  ها و افکاری آکنده از ترس، درد و رنج قرار داد. هیچ چیزی مثل دیدن مردمی که برای آگاهی و رشد شخصی، ارزش قایل نیستند، دل منو به تنگ نمی آره.

سخن سوم، پیشنهاد دو کتاب به کتاب خوان ها و کتاب دوست هاست: "باشگاه پنج صبحی ها. اثر رابین شارما" و : "شعله های اشتیاق، اثر جان اولیری"

و سخن آخر. اینه که، فعالیت های آکادمی سو، از همین امروز وارد فاز جدیدی شده. به زودی، برنامه ها و کارگاه هایی را با محوریت رشد شخصی و توسعه ی فردی در شرق استان تهران ( شهرهای پردیس، بومهن و رودهن ) برگزار خواهیم کرد.


https://b2n.ir/axu

(لینک بالا)

باید پا را از خونه ی خودمون، از ساحل امنمون، فراتر بگذاریم تا بتونیم به چشم و گوش، ببینیم گنج هایی رو که توی وجود خودمون داشتیم، اما اون ها رو در بیرون جستجو و از بیگانه طلب می کردیم.


آینده نما، ریچارد واتسون

   

    شاید این پست بنده را هیچ وقت نخونید و چشمتون بهش نخوره؛ شاید هم همین امروز ببینیدش.
شاید بعد از چند روز مثلا یک هفته، متوجهش بشوید، و یا مدت های زیادی، دیده نشده باقی بمونه. همون طور که پست های قبلی ام دچارش شدند. اما در هر حال، نمی تونم از نوشتن این پست و پیشنهاد دادن یه کتاب به شدت خوندن و جذاب در رابطه با "آینده پژوهی و آینده نگری " چشم پوشی کنم:



از حدود یک ساعت پیش که به طور اتفاقی، سری به پرو فایل کاملا غیرفعال لینکد اینم زدم و آدم ها و پست های دور و برم رو رصد کردم.، دریافتم که همیشه، در گوشه هایی که آدم اون گوشه ها را به حال خودشون رها کرده، چیزهایی برای دیدن، شنیدن، درک کردن و آموختن پیدا می شه. باید ببینیم که برای کشفشون، حاضریم چه قدر مایه بگذاریم.

 در میون پست هایی که رصد کردم و آدم هایی که رصد کردم، نقاط روشنی دیدم. از جمله، این پست و این تصویر، که بسیار تامل برانگیز و راهگشاست:

 

از صفر تا یک

 


تا حالا امتحانش نکردی؟!

درست در لحظه ای که تصور می کنی در حال لغزیدن به قعر و رو به سقوطی، با رو کردن برگ برنده اش، غافلگیرت می کنه. با نشونه هایی که زبونت رو بی برو و برگرد، بند می آرن.

زندگی رو می گم؛ زندگیت رو.

برای من، این برگ برنده رو زمانی رو کرد که بعد از نیمه شب، توی خیابون ها و بلوارها و بزرگراه های خلوت تهرون، در حال رانندگی بودم. در حالی که ذهنم دربند و درگیر دغدغه های بی شمار بود، از مسائل و چالش های تلخ و شیرین زندگی شخصی گرفته تا مشکلات و گرفتاری های بامزه و بی مزه ی کاری. و به صورت اتفاقی، متوجه شدم که تهران من، پاتوق های شبانه روزیی داره که تقریبا، تمام ۳۶۵ روز سال در حال کار و خدمت رسانی به مشتریان و مخاطبانشون هستند. پاتوق هایی از جنس کافه های شبانه روزی. یه جاهایی یا یه جایی مثل. "کافه نان استاپ"

تصمیم گرفتم رفتن و حضور توی این کافه را تجربه کنم. انتظار داشتم فضا و حال و هوای کافه هم این وقت از بامداد، خلوت، ساکت و آروم باشه. اما همین که واردش شدم، به شدت غافلگیر شدم، با دیدن انبوه آدم هایی که پشت میزهاشون نشسته بودند و همگی با حرارتی وصف ناشدنی در حال گپ و گفت با هم بودند. با خودم گفتم.: خدای من، یه کافه، توی این ساعت از بامداد، این قدر شلوغ و پر از هیاهو و همهمه.؟!

بعد از این که اندکی آروم گرفتم، توی ذهنم به نقطه ای برگشتم که تصمیم گرفتم به این کافه بیام. به نقطه ای که دلیلی برای انتخاب این کافه برای خودم دست و پا کردم: "اسمش"، اسمش که به غایت معنی دار و بر انگیزاننده است، منو به سوی خودش کشوند. با آروم گرفتن ذهن و کم شدن از حجم حیرتم، دریافتم که فضای پر جنب و جوش این ساعت از شبانه روز کافه، کاملا با معنی و محتوای اسمش، در تجانس و نزدیکی است. و حکایت از توقف ناپذیری زندگی داره. و در این بامداد خاص، با من از توقف ناپذیری حرف می زنه، از این که دغدغه های ذهنی، نباید منو از حرکت کردن و پیش رفتن، و از تب و تاب و شور و شوق، بندازه.

بعد از حضور در کافه و نشستن پشت میزی خالی گوشه ی دیوار، تصمیم بعدیم، این بود که یک پست در وبلاگ آکادمی بنویسم و تجربه ی این بامداد را با دیگران شریک بشم، البته اگر بتونم حال و حسن و ذهنیت این لحظه هامو، به خوبی به مخاطبانم انتقال بدهم و قلم قابلی داشته باشم. تقریبا به سرعت، نام  پست وبلاگم را انتخاب کردم. از کلمه ی "غافلگیری"، رفتم به سمت "سورپرایز"، بعد با خودم گفتم که چطوره سری به گوگل سرچ بزنم و معانی مختلف کلمه ی سورپرایز را در بیارم و یکی از این معانی را انتخاب کنم، در نتایجی که فهرست شدند، ترکیب" سورپرایز باکس" را دیدم، و بلافاصله، در قسمت عنوان پستم، تایپش کردم و در ادامه، مشغول نوشتن یادداشت شدم.

در حین کار، به یکی از ویترها، سفارش یک لیوان یا بطری آب دادم.

لحظاتی بعد، ویتر، با یک بطری آب معدنی سر میزم حاضر شد. نوشته ی روی لیبل بطری را خوندم:" سورپرایز".

ذهنم، قطعه های اتفاق های این بامداد را کنار هم قرار داد. از جمله، قطعه های انتخاب عنوان پست و. نام متجانس اون برند آب معدنی رو.

این بامداد، برای چندمین بار در زندگیم، به همزمانی یک سلسله رویدادهای غیرمنتظره و غافلگیر کننده دچار شدم، از اون دست رویدادها که با زبون بی زبونی، به من می گن بله سیدمحمد حسین، تو درست توی همین لحظه، در مکان درست و در جریان اتفاقات درست و تاثیرگذار هستی. از اون دست اتفاق ها که توی گوشم نجوا می کنند: نگران نباش، این جا، همان جایی است که باید دقیقا در چنین روز و حال و هوایی، میونش قرار می گرفتی.

همیشه، در چنین لحظاتی، از دست های نامرئیی که منو می گیرند و درست وسط وسط چنین رویدادهایی می اندازندم، سپاسگزار می شم. سپاسگزاریی  که به این قبیل رویدادها توی زندگیم، تداوم و استمرار می بخشه.

پر حرفی منو ببخشید. کلام را کوتاه می کنم.

در آخر، بگذارید ببینم. از سورپرایز باکس های زندگی خود شما چه خبر؟ آیا همه چیز سر جای خودشه؟!


آینده کجاست؟ آینده چه کسی یا چه چیزی است؟

فکر کردن به آینده، می تواند یک جور فکر کردن گذرا و سرسری باشد، و یا همراه با تعمق و تفکر به آن.

آن گاه که از دور، به آینده نگاه می کنیم، در حالی که سرگرم هر چیزی، غیر از آینده هستیم، تصویری از آینده در نظر ما مجسم می شود، که با تصویر نگاه نزدیک و دقیق به آن، زمین تا آسمان تفاوت دارد.

وقتی آینده را نمی شناسیم، می توانیم آن را بیرون پرانتز، گیومه، کادر و یا هر محدوده ی دیگری بگذاریم و بی تفاوت از کنارش بگذریم؛ اما وقتی می شناسیمش، خوب هم می شناسیمش، آن را با احترام، از بقیه ی کلمات جدا می کنیم و بر راس و بر عرش می نشانیمش: "آینده"

"آینده" کجاست؟ آینده چه کسی یا چه چیزی است؟

"آینده" چه قدر از ما فاصله دارد؟ ما چه قدر با آینده ای که بهش فکر می کنیم فاصله داریم؟ چه قدر راه های محتمل و غیر محتمل تا آینده داریم؟ آینده آیا خود ما هستیم؟ یا کسی یا کسانی غیر ما هستند؟ آینده آیا چیزی است که ما، مال خودمان می دانیمش. یا نه می دانیم، نه می خوانیم و نه می خواهیمش؟!

چطور است "آینده" را زیر زبانتان ( زبانمان ) مزه کنید ( کنیم ). چطور است یک جوری بهش فکر کنید ( کنیم ) که انگار همین حالا، همین جا در جوار شما ( ما ) نشسته، با ما می نشیند، با ما برمی خیزد، با ما چای قند پهلوی لبریز، لب دوز و لب سوز می نوشد، چطور است من و شما، طوری به "آینده" فکر کنیم که او، بدون اجازه ی ما، آب هم نخورد. آینده ای که مزه اش همین حالا زیر زبان شماست، چه شکلی است؟!


امشب ها رو با رویاهاتون بخوابید. و صبح ها، با هدف هاتون بیدار بشید. هیچ اشکالی نداره که آدم رویاپردازی باشید و توی آسمون ها بپرید. اما هوشیاری کله ی صبح ها رو از دست ندهید. هدف ها، چیزهایی اند که شما را هوشیار نگه می دارند. رویاها، شما را مست می کنند. نه حال مستی رو از دست بدهید، نه هوشیاری رو
امروز، اطلاع و آگاهی از پیام بزرگ اندیشانه ی "زولنسکی" رییس جمهور اکراین، منو به شدت تحت تاثیر قرار داد. کاش زودتر از این ها، با نگرش این مرد، آشنا می شدم. "واقعاً نمی‌خواهم که عکس مرا به دیوار اداره ها نصب کنید. چون رئیس جمهور، یک شمایل، بُت یا پُرتره نیست. به جایش تصویر بچه‌های خود را به دیوار بیاویزید و هر بار که تصمیمی می‌گیرید، نگاهشان کنید و به فکر آینده باشید."
دقایقی در سکوت و بهت نشستم. بعد، به کافه دار، فقط گفتم یک لیوان آب خنک برایم بیاورد. دورهم خوانیِ امروز، به دلیل به حد نصاب نرسیدن حاضرین، برگزار نشد! اما این، بهانه ای نبود که ما را از حضور در ساعت مقرر، در محل برگزاری رویداد، باز دارد. اخلاق حرفه ای و تعهد، همکارانم و من را به این سمت هدایت می کند که به تک تک رویدادهایمان بها بدهیم، حتی اگر تعداد مدعوین، یکی دو نفر باشد. از بانوی بزرگواری که قبول زحمت کردند و برای شرکت در دورهمی امروز، حاضر شدند، بسیار
"کتاب" ها، تمام عیارترین سر-گرم-ی ها هستند. نه تبلیغاتی، نه باطریی. و ساعت ها لذت و حظ بردن، بابت هر دلاری که خرجشون شده. در شگفتم چرا هر کسی، برای وقت های مرده، پیش بینی نشده و غیرمنتظره، یه کتاب همراه خودش بر نمی داره؟! (استفان کینگ)
#مافیا ، با اختلاف، زیباترین و کامل ترین بازیی است که توی عمرم دیده ام و بازیش کرده ام. شما هم اگر تجربه اش کرده باشید، هم قواعد و قوانینش رو می دونید، و هم اشراف دارید که جنگ بین روشنایی و تاریکی، خیر و شر . و سفیدی و سیاهی، توی این بازی چه قدر جذاب و هیجان انگیزه. شب های مافیا، عرصه ایست که بدمن های بازی، چشمانشون رو باز می کنند و به یکی از شهروندان حمله می برند و به قصد کشتن، می زنندش. روزهای مافیا هم، بستری است که بدمن ها، داد بر می آورند که : کی
سلام دوستان. سخن اول این که. ملالی نیست جز دوری شما! سخن دوم این که. در حال تماشای یک فیلم انگلیسی در ژانر وحشت هستم، اما دیدنش چنگی به دلم نزده. هر چی باشه، این یه فیلمه، یه قصه است، نه چیزی بیشتر. در واقع، اون چیزی که به دل، به قلب و روحم چنگ انداخته، منظره ی وحشتناکی است که امروز صبح، به چشم دیدم. در جریان بازدید از یکی از پارک های فن آوری و مراکز رشد استان تهران، با کتابخانه ی چوبی کوچک و کم کتاب و به روز نشده ی این مرکز مواجه شدم، در حالی که

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها